دلتنگی
دلتنگی وباز هم دلتنگی بد جور دلم گرفته نمیدونم دوست ندارم اینجا
بنویسم از غم و غصه وب عزیزم رو خراب کنم ولی بدجور دلم گرفته است
دلم تنگه با گذشت ٥ ماه هنوز باورش نکردم باباجونم دلم واست تنگ
شده چرا نمیای به خوابم بابای گلم چرا رفتی جمعه که اومدم خونتون
رفتم وکاپشنی که پارسال تازه خریده بودی رو بو کردم واشکم اومد
بوی تنت رو میداد بابا جونم سرم کردم تو کمد واشکم اومد نمیخواستم
مامان بفهمه فلاسک چای ات هنوزم بوی دارچین رو میده جمعه که میشد
شب که میومدی ودر رو باز میکردی وکوروش میدویید جلوت تا ببینه واسش
چی خریدی وقتی ساعت ٧ میشه فکر میکنم بازم الانه که پرده بره
اون ور وتو بیای تو ولی.......دلم داره میترکه خدایا چرا وچرا بارها
این سوال رو پرسیدم وهیچ جوابی نشنیدم نمیتونم قبولش کنم که
دیگه بابام نیست نمیتونم هنوز شماره تو از تو گوشیم پاک نکردم
فکر میکنم هستی والان میای ولی همش خیاله وخیال هر شب به
امید اینکه خواب تو رو ببینم سرم میزارم روی بالشت ولی نمیای
ومن به امید یه روز دیگه بابا جونم بیا به خوابم بدجور دلم واست تنگ
شده دیگه کم آوردم ونمیتونم خدای خوبم بهم صبر بده بهم قدرت
بده که بتونم در برابر حکمت وخواسته ات سر تعظیم فرو بیارم و
بگم خدایا حکمتت رو شکر
پی نوشت
من همچنان ناراحت وگرفته بودم ودنبال جواب تا اینکه رفتم
ایمیلم رو چک کنم که این تصویر رو اونجا دیدم وبه خودم گفتم
این یه نشونه است که شاید جواب سوالم باشه